loading...
بلال

sms

بلال کریمی بازدید : 14 یکشنبه 28 آبان 1391 نظرات (0)

دیشب اخر شب بود که گفتم برم قفل فرمون ماشین رو بزنم کنار خیابون دزد نبره….! امدم رفتم توی ماشین سَرَم گرم شد به قفل فرمون که اَذیت میکرد یهو دیدم یک آقای دوچرخه سوار با کلاس اومد جلوی خونه پیاده شد…! شناختمش…!بازنشسته ای بود عیالوار با بچه های دانشگاهی…!کنجکاو شدم ….! مرد اینطرف اونطرف رو نگاه کرد و وقتی دید کسی نیست رفت سراغ کیسه زباله هایی که گذاشته بودم دَم در…..! سرم رو کمی پایین گرفتم تا من رو نبینه و خجالت نکشه…با خودم گفتم این آقا چی میخواد از توی کیسه زباله ها نصف شبی…؟ همینطور زاغ سیاهش رو چوب زدم دیدم با دقت ضایعات پلاستیک و کاغذ رو جدا میکردو هر چند دقیقه یکبار اطرافش رو خوب نگاه میکردتا کسی اون رو نبینه….! خلاصه ضایعات رو توی یک کیسه ای که همراهش بود ریخت گذاشت ترکدوچرخه و سوار شد رفت…! بهت زده رفته بودم توی فکر…! وقتی مرد دور شد پیاده شدم رفتم خونه و تا صبح خوابم نبرد…! خودم رو جای اون مرد دیدم که درامدش کفاف خرجش رو نمیکرد از خوابش زده بود و توی کیسه زباله ها به دنبال روزی بود تا شرمنده زن و بچه اش نشه…! شوهر بودن و پدر بودن گاهی خیلی سخته…!اصلن زندگی رو راه بردن سخته تو این روزگار…!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
من بلال هستم
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 24
  • بازدید سال : 39
  • بازدید کلی : 803